ماریا جون ماماریا جون ما، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

ماریا بهار زندگی مامانی و بابایی

مهمون خونه ی عمه...

1393/9/2 1:18
نویسنده : مامان اسیه
665 بازدید
اشتراک گذاری

دو هفته پیش بود که به اتفاق مامان جون و عمو سعید و زن عمو بهاره رفتیم عسلویه خونه ی عمه زهرا گه خیلی خیلی هم بهون خوش گذشت ... تو گل دخترم هم که همش مشغول بازی با پدرام کوچولو بودی در حین بازی هم خیلی خوب مواظبش بودی که شیطنت نکنه مرتب اسمشو صدا میزدی وقتی به تلویزیون دست میزد یا از چیزی بالا میرفت خیلی با جدیت میگفتی پیبام بیا ای ورتعجب خلاصه مامان هر چی از خانمیت بگم کم گفتم شده بودی یه دختر اروم و حرف گوش کن آرامراه میرفتی و با یه لحن خشکل عمه رو صدا میزدی بعضی وقتا هم دوست داشتی که تو آشپزخونه با اون دستای کوچولوت بهش کمک کنی عمه هم که همش قربون صدقه ت میرفت و تو رو تشویق میکرد که تو اینقدر خاااااااااانم شدیتشویق هیچی دیگه اینقدر این چند روزه بهت خوش گذشته بود فردای روزی که برگشته بودیم خونه ی خودمون همش گریه میکردی و عمه و پدرام رو صدا میزدیگریه

پیبام ببین اونو

 

و امااااااااا باز هم ماریا گلی و دریا...

اینم از دریای زیبای عسلویه که وقتی رسیدیم از ذوق نمیدونستی چیکار کنی اما این دفعه رفتارت با سری قبل خیلی فرق میکرد دیگه دستمون رو ول نمیکردی خیلی مواظب خودت بودی ولی حسابی تو دریا بازی کردی و با هر موجی که به سمتت میومد قه قه میخندیدیقه قهه

این چند روزه هم با عمو سعید خیلی دوست شده بودی و هر جا هم میخواست بره باهاش میرفتی ...

 

 

اینم یه عکس از پدرام گلی

 

 

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان فرشته
7 آذر 93 17:21
همیشه خوش باشید
مامان اسیه
پاسخ
مرسی عزیزم شما هم همینطور