ماریا جون ماماریا جون ما، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه سن داره

ماریا بهار زندگی مامانی و بابایی

عزیز مامانی بیست ماهگیت گل بارون!!!

1393/9/4 16:41
نویسنده : مامان اسیه
769 بازدید
اشتراک گذاری

فرشته ی مامان !هر روز و هر ماه که بزرگتر میشی من و بابایی بیشتر از قبل بهت وابسته میشیم اینقدر برامون حرف میزنی و شیرین زبونی میکنی که نگو و نپرسخوشمزهوقتی گشنته و غذا میخوای میای به من میگی ماما به به خوراکیهایی مثل پسته بادوم تخمک چوب شور خیار شور و تخم مرغ رو که خیلی دوست داری خودت اسمشونو گذاشتی نونو به ماشین میگی هام هام به چیزای خطرناک هم دست نمیزنی و میگی بووه اما بعضی وقتا شیطنت میکنی و میری سر کرم روی میز و تا من میرسم میبینم خودتو کرم مالی کردی مرتب اونوقته که دیگه خیلی عصبانی میشمعصبانیآخه هر چی میگم این مال بچه ها نیست بازم میری دست میزنی کچلاما تو که مثل فرشته ها مهربونی و دلت خیلی کوچیکه تا میبینی من عصبانی شدم میای بغلم میکنی و کلی من رو بوس میکنیبوسوقتی بابایی بهت میگه قول بده که اذیت نکنی با او ن زبون خشکت میگی کول به تلویزیون میگی تی وی دستات که کثیف میشه میای و با ناراحتی میگی ککیفغمگین اسم کسایی که دوستشون داری رو هم خوب یاد گرفتی به دایی مهران میگی میمام به مریم میگی م یم به هستی میگی هتی به اقاهات هم که عاشقشونی خیلی صاف میگی اقا به مامان جونات هم  میگی مامانی به آیرا میگی آرا......

 

خوب حالا بریم سراغ عکسهای خشکلت...

عزیزممممممم! اینجا داری با دستات ادای تار زدن بابایی رو در میاری و دو دو دو دو میکنی...

تا میگم ماریا چیکار میکنی برام بوس میفرستیبوس

ازصبح هم داری شبکه و سی دی عوض میکنی...

 

میری سر کابینت ها و همه چی رو بهم میریزی ...

بعضی وقتا هم چشم منو میپایی و قوطی ها رو میبری بیرون از آشپزخونه و اونجا بازشون میکنیهیپنوتیزم

 

برعکس من حیوونا رو خیلی دوست داری و ازشون نمیترسی اخه منم به خاطر اینکه تو نترسی و با حیوونا دوست باشی خودم رو شجاع کردم و دیگه ازشون نمیترسم اگه ببینی که من یه کم خودمو عقب میکشم تو هم فورا خودتو عقب میکشیترسووقتی از خونه میریم بیرون همش دنبال گربه هستی قبلا بهش میگفتی میو میو ولی حالا دیگه میگی گرگه

میو میو کجا رفتی بیا بیا بیرون میخوام نازیت کنم...

اینجا هم داری هاپو رو صدا میزنی و صداشم در میاری...

هاپ هاپ هاپ هاپ...

صدای ب بعی ر هم خیلی قشنگ در میاری...

من دیگه بزرگ شدم خودم لباسامو میپوشم خوب چطوری بپوشممتفکر

الهی من بشم قربون این لبخندت که به من روحیه میدهبوس

به بهخوشمزه

وای چقدر این لباسه خشکله تعجب

دقیقا مثل بابات عاشق ذرتی تا تو خیابون میبینی میگی ماما نونو...

 

تاتییییییییخنده

این خرس خشکل و تپلی رو هم دایی مهران برات کادو خریده همینطوری که ما فکر بودیم اسمشو چی بزاریم یه روز دیدیم خودت بهش میگی میمام ...

حالا من بهت چی بگم اسم داییتو گذاشتی رو خرستگیج

البته اینم بگم که این خرس رو از همه ی عروسکات بیشتر دوست داری تازه بهش آب و غذا هم میدی...

باغ جهان نما...

 

 

اینم یه عکس از موقعی که واکسن 18 ماهگیتو زدی بمیرم که چقدر گریه کردی همش میخواستی فرار کنی تا دو روز هم از درد از سر جات تکون نمیخوردی که پات درد نگیرهغمگین

نماز خوندن رو خیلی دوست داری اینجا هم داری کنار مامان جون نماز میخونیتشویق

اینم از اولین پوتین زمستانی که با بابایی رفتیم برات خریدیم ...

حالا اینو برات بگم که وقتی رفتیم تو کفاشی اجازه نمیدادی ما برات انتخاب کنیم و هی خودت یه کفش بر میداشتی و میگفتی ای ای.. اولش بابایی یه کفش آبی آورد اما تو همش گریه میکردی و میگفتی نه نه من و بابایی اصلا مونده بودیم که تو اینقدر زود میتونی برا خودت انتخاب کنیهیپنوتیزم هیچی دیگه آخرش این پوتین صورتی رو پسندیدی و از همون جا هم دیگه بیرونش نیاوردی تو خیابون هم که راه میرفتی از ذوق و خوشحالی به هر کی میرسیدی به کفشات اشاره میکردی و نشون میدادی...

واااای چه کفشی دارمزیبا

 

 

بوس بوس بوسبوس

 

 

 

پسندها (2)

نظرات (4)

مامان فاطمه
5 آذر 93 23:45
هورا آفرین به مامان آسیه جون که انقد مطلب جدید گذاشته. ای جانم ماریا که انقد خانم شدی الهی که همیشه خندون باشی خاله جونم
مامان اسیه
پاسخ
ممنونم فاطمه جون دیگه قول میدم که زود زود عکس بذارم...مرسی خاله جونم
مامان فرشته
7 آذر 93 17:24
ماشالاه تو این عکس ها بزرگ شدن ماریا به چشم میاد.براش اسپند دود کن
مامان اسیه
پاسخ
مرسی عزیزم نظز لطفطونه
مامانی هیما
12 آذر 93 10:25
قربون این دخمل نماز خون
مامان اسیه
پاسخ
راحت]
مامان الهام
27 آذر 93 15:41
چه عکسای قشنگی چه دخمل نازی عزیزم 18 ماهگیت مبارک
مامان اسیه
پاسخ
مرسی عزيزم شما لطف دارین