یک روز پاییزی...
پاییزه و پاییزه
برگ از درخت میریزه
هوا شده کمی سرد
روی زمین پر از برگ
دو روز پیش به پیشنهاد خاله فاطمه تصمیم گرفتیم که روز جمعه یعنی دیروز صبح تو و آیرا خشکله رو ببریم پارک آزادی تا از نزدیک پاییز و ریختن برگهای درختا رو بهتون نشون بدیم...روز خیلی خوبی بود هم برای من و خاله فاطمه و هم برا شما فرشته های مهربون که همدیگه رو ول نمیکردید همش دست همو میگرفتین و قدم زنان توی پارک راه میرفتین راستی مامان آیرا گلی نسبت به تو احساس بزرگتری میکرد و همش تو پارک مواظبت بود تو هم خیلی دختر خوبی بودی و خیلی هم آیرا رو دوست داشتی ایشالله که همیشه برا هم دوستای خوب و باوفایی باشین...
آیرا بیا ببین اینجا پر از برگه
گفته باشما ماریا دوست منه کسی حق نداره اذیتش کنه
خوب ماریا دستتو بده به من تا بریم
طوطو طوطو بیا پیش من
عزیزم اینجا آیرا داشت تو رو صدا میزد و میگفت ماری بشه...
آیرا وایسا من اومدم...
آخییییش خسته شدم
ماریا چه شلوار قشنگی داری
ای بابا وایسا تا کلاهتو بزارم سرت هوا سرده
واااای خدای من چه عروسک بزرگی
اینم یه عکس عاشقانه
نوش جونتون