ماریا جون ماماریا جون ما، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

ماریا بهار زندگی مامانی و بابایی

یک روز پاییزی...

1393/9/7 22:19
نویسنده : مامان اسیه
647 بازدید
اشتراک گذاری

پاییزه و پاییزه 

    

برگ از درخت میریزه

 

هوا شده کمی سرد

 

روی زمین پر از برگ

 

دو روز پیش به پیشنهاد خاله فاطمه تصمیم گرفتیم که روز جمعه یعنی دیروز صبح تو و آیرا خشکله رو ببریم پارک آزادی تا از نزدیک پاییز و ریختن برگهای درختا رو بهتون نشون بدیم...روز خیلی خوبی بود هم برای من و خاله فاطمه و هم برا شما فرشته های مهربون که همدیگه رو ول نمیکردید همش دست همو میگرفتین و قدم زنان توی پارک راه میرفتین راستی مامان آیرا گلی نسبت به تو احساس بزرگتری میکرد و همش تو پارک مواظبت بود تو هم خیلی دختر خوبی بودی و خیلی هم آیرا رو دوست داشتی ایشالله که همیشه برا هم دوستای خوب و باوفایی باشین...

آیرا بیا ببین اینجا پر از برگهتعجب

 گفته باشما ماریا دوست منه کسی حق نداره اذیتش کنهنه

خوب ماریا دستتو بده به من تا بریم آرام

طوطو طوطو بیا پیش منغمناک

عزیزم اینجا آیرا داشت تو رو صدا میزد و میگفت ماری بشه...

آیرا وایسا من اومدم...

آخییییش خسته شدم خسته

 

ماریا چه شلوار قشنگی داری زیبا

ای بابا وایسا تا کلاهتو بزارم سرت هوا سردهعصبانی

 

واااای خدای من چه عروسک بزرگیهیپنوتیزم

اینم یه عکس عاشقانهمحبت

نوش جونتونبوس

 

 

 

پسندها (4)

نظرات (2)

بابا و مامان آروین کوچولو
8 آذر 93 21:18
واااااااااااااای چه عکسای خوشدلیییییییییی قربون این دو تا کلوچه ناز و خوردنی
مامان اسیه
پاسخ
مرسی عزیزم چشماتون خشکل میبینه نظر لطفتونه
مامان فاطمه
10 آذر 93 0:41
ای جانم نمیدونم وقتی این نازگلا رو نداشتیم چجوری زندگی میکردیم. عزییییییییییزم.......
مامان اسیه
پاسخ
فاطمه جون واقعا که گل گفتی من که این روزا هر لحظه یی که به ماریا نگاه میکنم هزاران بار خدا رو شکر میکنم که این فرشته رو به من بخشیده باور کن همش با خودم میگم خدا چقدر منو دوست داشته که این نازنین دختر رو بهم داده...