ماریا جون ماماریا جون ما، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

ماریا بهار زندگی مامانی و بابایی

یک روز پاییزی...

پاییزه و پاییزه        برگ از درخت میریزه   هوا شده کمی سرد   روی زمین پر از برگ   دو روز پیش به پیشنهاد خاله فاطمه تصمیم گرفتیم که روز جمعه یعنی دیروز صبح تو و آیرا خشکله رو ببریم پارک آزادی تا از نزدیک پاییز و ریختن برگهای درختا رو بهتون نشون بدیم...روز خیلی خوبی بود هم برای من و خاله فاطمه و هم برا شما فرشته های مهربون که همدیگه رو ول نمیکردید همش دست همو میگرفتین و قدم زنان توی پارک راه میرفتین راستی مامان آیرا گلی نسبت به تو احساس بزرگتری میکرد و همش تو پارک مواظبت بود تو هم خیلی دختر خوبی بودی و خیلی هم آیرا رو دوست داشتی ایشالله که همیشه برا هم دوستا...
7 آذر 1393

عزیز مامانی بیست ماهگیت گل بارون!!!

فرشته ی مامان !هر روز و هر ماه که بزرگتر میشی من و بابایی بیشتر از قبل بهت وابسته میشیم اینقدر برامون حرف میزنی و شیرین زبونی میکنی که نگو و نپرس وقتی گشنته و غذا میخوای میای به من میگی ماما به به خوراکیهایی مثل پسته بادوم تخمک چوب شور خیار شور و تخم مرغ رو که خیلی دوست داری خودت اسمشونو گذاشتی نونو به ماشین میگی هام هام به چیزای خطرناک هم دست نمیزنی و میگی بووه اما بعضی وقتا شیطنت میکنی و میری سر کرم روی میز و تا من میرسم میبینم خودتو کرم مالی کردی مرتب اونوقته که دیگه خیلی عصبانی میشم آخه هر چی میگم این مال بچه ها نیست بازم میری دست میزنی اما تو که مثل فرشته ها مهربونی و دلت خیلی کوچیکه تا میبینی من عصبانی شدم میای بغلم میکنی و ...
4 آذر 1393

مهمون خونه ی عمه...

دو هفته پیش بود که به اتفاق مامان جون و عمو سعید و زن عمو بهاره رفتیم عسلویه خونه ی عمه زهرا گه خیلی خیلی هم بهون خوش گذشت ... تو گل دخترم هم که همش مشغول بازی با پدرام کوچولو بودی در حین بازی هم خیلی خوب مواظبش بودی که شیطنت نکنه مرتب اسمشو صدا میزدی وقتی به تلویزیون دست میزد یا از چیزی بالا میرفت خیلی با جدیت میگفتی پیبام بیا ای ور  خلاصه مامان هر چی از خانمیت بگم کم گفتم شده بودی یه دختر اروم و حرف گوش کن راه میرفتی و با یه لحن خشکل عمه رو صدا میزدی بعضی وقتا هم دوست داشتی که تو آشپزخونه با اون دستای کوچولوت بهش کمک کنی عمه هم که همش قربون صدقه ت میرفت و تو رو تشویق میکرد که تو اینقدر خاااااااااانم شدی  هیچی دیگه...
2 آذر 1393

دختر بابایی

این روزها که میگذره دلم میسوزه میتونم با جرات بگم این روزا دوست دارم زمان بایسته و دیگه حرکت نکنه هر روز که به دیروزت فکر میکنم دلم میسوزه که ای کاش دوباره زمان به عقب بر میگشت و باز هم اون شیرین کاری دیروزت برام تکرار میشد وقتی تو رو میبینم که اینقدر عاشق بابات هستی با تمام وجودم احساس خوشبختی میکنم لحظه یی که زنگ در خونه به صدا در میاد و تو اینقدر مشتاقانه به طرف در میدوی و بابا رو صدا میزنی اون لحظه احساس میکنم که من خوشبخت ترین زن و مادر دنیا هستم همین دیروز که من و بابایی نشسته بودیم وقتی دیدم که تو ماریای کوچولوی من با اون دستای کوچولوت با اون نگاه ...
25 آبان 1393

سفر به غرب و شمال

اول از همه سلام میکنم خدمت همه ی دوستان عزیزم ! ممنونم که تو این مدت به ما سر میزدید و به خاطر این همه تاخیر ازتون معذرت میخوام...  ماه گذشته هفتم مرداد روز عید فطر به اتفاق عمو مهدی (دوست بابایی ) و خاله فاطمه ی مهربون و دختر کوچولو و دوست داشتنی شون آیرای عزیزم از شیراز به طرف تبریز حرکت کردیم سفر خیلی خوبی بود خیلی بهمون خوش گذشت مخصوصا به تو گل دخترم که همش در در بودی و مشغول بازی با آیرا گلی. تبریز شهری بسیار زیبا و سر سبز با آب و هوایی بسیار خوب بود از این و اون تعریفش رو زیاد شنیده بودم و خیلی دوست داشتم که به اونجا سفر کنم ... حالا بریم سراغ جاهای دیدنی در تبریز که ما رفتیم...روز اول رفتیم ملک الشعرا به به ...
23 شهريور 1393

تولد تولد تولدت مبارک گل خونه

ای بهترین ترانه ی هستی بدان که روز میلادت برایم ارمغان زیبایی هاست پس ای سر کرده ی خوبی ها تولدت مبارک... ای جانم عزیزم! که چقدر این لباس بهت میاد مامانی ایشالله لباس عروسیتو بدوزم این عکسو موقع پرو لباست ازت گرفتم تو هم کلی دوستش داشتی و ذوقش میکردی منم هی قربون صدقه ت میرفتم و میگفتم ایشالله لباس عروسیتو بدوزم عروسکم... اینم از تزیینات خونه که همه رو با کلی ذوق برات درست کردم  با تم دلفین...     اینم از دخمل خشکلم که تو این لباس خشکل درست شده مثل فرشته ها         اینم از کادو واسه مهمونا که داخلش یه لیوان بود که عکس خشکلت روش ...
30 خرداد 1393
2746 13 18 ادامه مطلب

اولین عید و اولین هفت سین

اینم از عکسای لحظه ی سال تحویل... یه شب قبل از تولدت عزیزم اینجا هم داری با اون دستای کوچولوت خدا رو شکر میکنی ....عروسکم اون شب موقع لحظه ی سال تحویل من و بابا حمید هم خدا رو به خاطر وجود تو فرشته ی کوچولو هزاران مرتبه شکر کردیم ...
30 خرداد 1393

تولد مامانی

23 اسفند روز تولدمن بود که واقعا با سالهای قبل فرق داشت آخه امسال تو گل دختر ناز هم در کنا من و بابایی بودی و در کنار تو واقعا از ته دلمون میخندیدیم تازه کلی هم برامون نی نای نای کردی ا ...
30 خرداد 1393

سلام.........

با سلام خدمت همه ی دوستان نینی وبلاگی  عزیزم! باز هم من با تاخیر زیادی اومدم البته همتون منو درک میکنید آخه تو این مدت حسابی گرفتار ماریا بودم  یه دو ماهی تقریبا گرفتارش بودم که شبا تا صبح بهش شیر ندم و جدا بخوابونمش شیرش رو تونستم بگیرم وتا صبح بهش ندم ولی نتونستم جداش کنم اگه راهکاری برا جدا کردن دارید خوشحال میشم که راهنماییم کنید ...راستی از این که این مدت به وبلاگ ماریا گلی سر میزدین و نظراتتون رو میذاشتین خیلی  خیلی ممنونم ...
30 خرداد 1393