ماریا جون ماماریا جون ما، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

ماریا بهار زندگی مامانی و بابایی

عزیزم اولین قدمات مبارک!

عروسکم امروز 1سال و 14 روزته که دارم برات مینویسم تقریبا از دو روز پیش از سر جات بلند میشدی و بدون تکیه گاه می ایستادی تا اینکه دیشب که رفته بودیم خونه ی مامان جون یه دفعه شروع کردی به راه رفتن من و بابایی هم هی قربون صدقت میرفتیم و تو رو تشویق میکردیم توهم از ذوق برا خودت دست میزدی و میخندیدی من که از مدتها منتظر این لحظه بودم حسابی ذوق زده شده بودم عزیز دلم دخترکم ! امیدوارم که همیشه سالم باشی و بتونی روی پاهات با قدرت بایستی و راه بری ...
15 ارديبهشت 1393

یکی یه دونه ی مامان تولدت مبارک!!!

١ سال و نه ماه از روزایی که نو در کنارم بودی گذشت نه ماه اول که تو شکمم بودی انتظار اومدنت انقدر شیرین بود که همه ی سختی های ویا  و دل درد و کمر درد رو تحمل میکردم ... این یه سالی هم که قدمای کوچولوت رو تو این دنیا گذاشتی با گریه هات و خنده هات روزای سخت و خوش رو گذروندم ...عزیزم میخوام بهت بگم که اومدنت برام خیلی قشنگ بود نمیخوام برات از فشارا و سختی های این روزا بگم فقط میخوام بهت بگم که تو این روزا هروقت گریه کردی با تمام وجودم با تمام احساسات مادرانه ام سعی کردم که آرومت کنم و هیچوقت نخواستم و نمیخوام که گریت رو ببینم آخه همین که صدای گریه ت به گوشم میرسه دلم ریش ریش میشه و اگه تو خواب باشم یا هر جای خونه که باشم هراسون خودمو ب...
26 فروردين 1393

بوی عید می آید...

به به چه بوی خوبی میاد بوی بهار میاد بوی عید و خونه تکونی و شیرینی درست کردن و هفت سین و ماهی گلی و دید و بازدیدو... از همه مهمتر بوی نزدیک شدن روز تولد تو نازنینم در اولین روز بهار همه ی مشامم رو پر کرده این روزا منو یاد روزای انتظار میندازه روزایی که هر روز لباسای کوچولوتو بیرون میاوردم و بوشون میکردم و میگفتم وای دیگه صبرم سر اومد چقدر دیر میگذره پس کی روز تولدش میشه تو درون بودی و من از بیرون باهات حرف میزدم قربون صدقه ت میرفتم برات شعر و لالایی میخوندم و تو هم ورجه وورجه میکردی ... عروسکم!هنوز هم وقتی به روز تولد و به دنیا اومدنت فکر میکنم اشک توی چشمام جمع میشه و حسرت اون روز رو میخورم که چه زیبا و باشکوه قدم به این دنیا گذاشتی هن...
16 اسفند 1392

عزیز مامانی یازده ماهگیت مبارک!

عزیز دلم یازده ماهگیت هم گذشت و دیگه چیزی به تولدت نمونده خشکلم تو این ماه سومین دندونت هم بیرون اومد اما خیلی سخت اصلا لب به غذا نمیزدی شبا هم تا صبح شیر میخوردی الان هم دندون کناریش تاوله و خیلی اذیتی فقط با استامینافون آروم میشی و میتونی هم غذا بخوری هم بخوابی تو این ماه خیلی خوشمزه تر شدی عاشق این استخر توپی هستی که بابا برات درست کرده تا من بتونم به کارام برسم آخه اصلا حاضر نبودی تنها باشی و همش من رو میخواستی تا ازت هم غافل میشیم میری سراغ میز تلویزیون و مهندسی میکنی بذار ببینم مامانم تو این کشو چی قایم کرده........... ولش کن بابا بذار تا نفهمیده درشو ببندم............. قربونت برم با اون قدمای کوچولوت عزیزم..........
14 اسفند 1392

گل مامانی ده ماهگیت مبارک!!!

عزیز دلم ده ماهگیت هم تموم شد و تو یک ماه دیگه بزرگتر شدی تو این ماه دستت رو به مبل یا میز میگیری و راه میری حسابی هم شیطون شدی خدا نکنه که دستت به یه چیزیی برسه مرتب منو صدامیزنی و میخوای پیشت باشم وقتی هم میافتی رو گریه الناز رو صدا میزنی...      تاتی مامانییییییییییییییییی................................ آخه من چند بار بگم من کلاه دوس ندارم...... اینم آخر و عاقبتش...........................................     اینم یه عکس از من و ماریا خانم در بازار وکیل که ماریا خانم دوست داره تاتی کنه ...             ...
16 بهمن 1392

نه ماهگی

اول از همه سلام میکنم خدمت همه ی دوستای نی نی وبلاگی از اینکه این مدت به وبلاگ ما سسر میزدید و برای دخترم نظر گذاشتید ازتون ممنونم و باید منو ببخشید که نتونستم تو این مدت بهتون سر بزنم اما بریم سراغ ماجراهای ماریا خانم در نه ماهگی ...دختر مامان نه ماهگیت خیلی خوشمزه تر از قبل شده بودی آخه کلی برامون حرف میزدی کلمات جدید یاد گرفته بودی یه دو هفته یی که الناز پیشت بود حسابی باهات بازی میکرد و باهات حرف میزد تو هم یک دو ازش یاد گرفتی تا ازت هم دور میشد اسمش رو صدا میکردی و میگفتی النا  اللهی فدات بشم مامانی که هنوز هم بعضی روزا صداش میزنی از بس الناز تو رو راه میبرد یاد گرفتی خودت کنار مبل بون کمک بایستی ...   ...
29 دی 1392

یک روز برفی

اون روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم رفتم کنار پنجره دیدم همه جا سفید شده هیچکدوم از برگای درختا دیگه سبز نبودن شاخه های درختا از بار برف سنگینی میکردند هوا حسابی سرد شده بود اما من که عاشق روزای برفی ام حسابی ذوق زده شده بودم ظهر که بابایی از سر کار اومد رفتیم تو برفا و برف بازی کردیم تو هم که اصلا دوست نداشتی بیای خونه نشوندم تو برفا تا با دستای کوچولوت لمسشون کنی   ...
29 دی 1392

جشن دندونی

عزیز دلم روییدن دندونای مروارید شکلت یه بهونه یی شد تا بتونیم دور هم جمع بشیم و به همین  مناسبت یه جشن کوچولو هم بگیریم موقع جشن دندونیت دوتا مروارید خشکل داشتی اما از اون شب بگم که اصلا آروم نمیگرفتی و همش گریه میکردی آخه به اقتضای سنت با همه غریبی میکردی و تا به بقیه نگاه میکردی میزدی زیر گریه ... اما اون شب خیلی شب خوبی بود خیلی خوش گذشت با همه ی نا آرومی های تو اصلا دوست نداشتم تموم بشه مخصوصا اینکه عمو علی و خاله معصومه و الناز عزیزم که به اندازه ی تو دوستش دارم هم همون روز اومده بودن ومن حسابی ذوق زده بودم...           ...
29 دی 1392

عسل مامان هشت ماهگیت گل باران!

عزیز دلم ماهها سپری میشن وتو هر روز بزرگتر از دیروز میشی و من هر روز بیشتر عاشقت میشم  عاشق لحظه هایی که تورو تو آغوشم میگیرم و تو رو از شیره ی وجودم سیر میکنم و همین طور عاشق لحظه یی که تو من رو با اون نگاه معصومت نگاه میکنی  و همین طور عاشق لحظه یی که در بین همه ی آدما با نگاهت منو دنبال میکنی منو میخوای...  این روزا خیلی خیلی خوشمزه تر شدی طوری که من و بابایی واقعا دوست داریم بخوریمت وای عزیز دلم عمر مامانی! اینقدر قشنگ قهقهه میزنی که هر چی میبوسیمت سیر نمیشیم اللهی که من فدات بشم با اون دست زدنت که هر بار که دست میزنی قند تو دل من و بابایی آب میشه نمیدونم چطور این روزا رو برات بگم وای که چقدر زبل شدی ...
13 آذر 1392