بوی عید می آید...
به به چه بوی خوبی میاد بوی بهار میاد بوی عید و خونه تکونی و شیرینی درست کردن و هفت سین و ماهی گلی و دید و بازدیدو... از همه مهمتر بوی نزدیک شدن روز تولد تو نازنینم در اولین روز بهار همه ی مشامم رو پر کرده این روزا منو یاد روزای انتظار میندازه روزایی که هر روز لباسای کوچولوتو بیرون میاوردم و بوشون میکردم و میگفتم وای دیگه صبرم سر اومد چقدر دیر میگذره پس کی روز تولدش میشه تو درون بودی و من از بیرون باهات حرف میزدم قربون صدقه ت میرفتم برات شعر و لالایی میخوندم و تو هم ورجه وورجه میکردی ... عروسکم!هنوز هم وقتی به روز تولد و به دنیا اومدنت فکر میکنم اشک توی چشمام جمع میشه و حسرت اون روز رو میخورم که چه زیبا و باشکوه قدم به این دنیا گذاشتی هنوز صدای دکترم توی گوشمه که تو رو آورد بالا و بهم گفت یه دختر خشکل و تپل گیرت اومد ومن از شدت خوشحالی گریه میکردم و اشک میرختم و صدات میزدم ماریای من گریه نکن من پیشتم تو هیچ وقت از مامان جدا نمیشی خوش اومدی دخترم خوش اومدی عزیزم ... به دکترم گفتم تو رو خدا بچم رو بیارید پیشم اون منو میخواد... اون روز بهترین روز بود روز مادر شدن من ! روزی که از خوشحالی اصلا به دردم فکر نمیکردم دنیا در مقابل چشمانم هیچ بود آرامش تمام وجودم را گرفته بود صدای خدا را میشنیدم که میگفت دعا کن ما امروز به تو یک فرشته ی کوچک هدیه دادیم برای همه ی کسانی که دوستشان داری دعا کن تو امروز مادر فرشته یی شدی که با آمدنش گناهان تو بخشیده شد و من اشک میریختم و تمام درد دلهای عزیزانم را با خدا در میان میگذاشتم از او خواستم که همیشه همراهشان باشد و بهترین روزها را برایشان رقم بزند...
ماریا جان این اولین ماهی گلی یی هست که برات خریدیم اولش ازش میترسیدی و میومدی تو بغل مامان اما وقتی باهاش دوست شدی دیگه دست از سرش بر نمیداشتی همش میخواستی باهاش بازی کنی و بگیریش...
الان میگیرمت فرار نکن من از تو زرنگترم...
ماریا خانم در حال کمک به مامن برای خونه تکونی...
آره من دارم به مامانم کمک میکنم...................