یک روز برفی
اون روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم رفتم کنار پنجره دیدم همه جا سفید شده هیچکدوم از برگای درختا دیگه سبز نبودن شاخه های درختا از بار برف سنگینی میکردند هوا حسابی سرد شده بود اما من که عاشق روزای برفی ام حسابی ذوق زده شده بودم ظهر که بابایی از سر کار اومد رفتیم تو برفا و برف بازی کردیم تو هم که اصلا دوست نداشتی بیای خونه نشوندم تو برفا تا با دستای کوچولوت لمسشون کنی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی