ماریا جون ماماریا جون ما، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

ماریا بهار زندگی مامانی و بابایی

دخترم پنج ماهگیت گل باران!

1392/6/10 14:01
نویسنده : مامان اسیه
355 بازدید
اشتراک گذاری

دخترم امروز که برات می نویسم  درست پنج ماه و ده روز از اولین روز تولدت می گذره تا امروز هر وقت درد کشیدی من هم با تو درد کشیدم و پا به پات نشستم تا تو رو آروم کنم عزیزم تا امروز خیلی چیزا رو یاد گرفتی اما میدونی  برای من قشنگترین کاری که یاد گرفتی چیه ؟عزیز دلم قشنگترین کارت اینه که به هر کی نگاه میکنی براش می خندی و یه لبخند خیلی خشکل می زنی دخترم امیدوارم که همیشه لبخند به دهان باشی و من هم بتونم خیلی خوب مهربانی و محبت رو به تو یاد بدم ... یکی دیگه از کارایی که توی این ماه یاد گرفتی اینه که دیگه خیلی راحت خودتو کپ میکنی و بعضی وقتا هم که خسته میشی به پشت بر میگردی اوه اوه اینقدر قشنگ حرف میزنی و از خودت سر و صدا در میاری که من و بابایی آب توی دهنمون چمع میشه و دوست داریم بخوریمت راستی تاتی کردن هم یاد گرفتی و هی پشتت رو  بر میگردونی بعد هم بر میگردی به طرف ما کلی خودتو لوس میکنی  وای وای امان از وقتی  که بابایی از سر کار میاد خونه اینقدر دست و پا میزنی و ذوق میکنی که همه ی خستگی بابایی رو بیرون میبری دخترم توی این ماه دستاتو بیشتر باز کردی پاهات هم تا وسط میاری و بعد هم با دستای خشکلت میگیریشون راستی خدا رو شکر خواب شبات هم تنظیم شده و دیگه ساعت ٩ میخوابی البته تا صبح چتد بار بیدار میشی  و شیر میخوری و میخوابی .

 

پاشو بیا بیرون چرا رفتی توی این جعبه نشستی؟

 

اینم از ماریا خانم قبل از رفتن به عروسی ...

ببین چقدر خشکل شدی !چقدر هم که خوشتیپی مامان!نفس مامان روز به روز داری خشکل تر میشی....

وای من نمی تونم این گیتار و بلند کنم خیلی سنگینه البته بلدم بزنما...

 

فدات بشم مامانی توی عروسی خیلی با دقت به دست زدنا نگاه میکردی  بعد که اومدیم خونه دیگه تو هم همش به دستات نگاه میکردی که چطور میتونی باهاشون دست بزنی...

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مریم مامان ارمیا
21 شهریور 92 2:41
جوونه دلم،آخ که چقدر شیرینی خوشگل خانوم


خیلی ممنون نظر لطفتونه!
Kaleh masoomeh
14 مهر 92 13:40
Ghorbonet beram man har Roz miayad aksato negah negah mikonam delam Barat Yek Zadeh
Shodeh


سلام خاله معصومه ی مهربون من خیلی خوشحالم که ماریا خاله ی به این خوبی داره واینقدر هم به یادش هست ما هم دلمون براتون یه ذره شده و هر روز براتون از خداوند آرزوی سلامتی میکنیم مخصوصا برای الناز خشکلم که دوس دارم بگیرمش بغل و بوس بارونش کنم راستی وقتی عکس الناز رو به ماریا نشون میدیم واکنش نشون میده و کلی ذوق میکنه
الناز
28 آبان 92 14:38
عروسك قشنگ من، قرمز پوشيده تو رختخواب مخمل، آبي خوابيده يه روز مامان رفته بازار، اونو خريده قشنگتر از عروسكم ، هيچكس نديده عروسك من، چشماتو وا كن وقتي كه شب شد، اونوقت لالا كن
مامان اسیه
پاسخ
وای عزیزم ماریا این شعر رو خیلی دوست داره