ماریا جون ماماریا جون ما، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

ماریا بهار زندگی مامانی و بابایی

تولد مامانی

23 اسفند روز تولدمن بود که واقعا با سالهای قبل فرق داشت آخه امسال تو گل دختر ناز هم در کنا من و بابایی بودی و در کنار تو واقعا از ته دلمون میخندیدیم تازه کلی هم برامون نی نای نای کردی ا ...
30 خرداد 1393

سلام.........

با سلام خدمت همه ی دوستان نینی وبلاگی  عزیزم! باز هم من با تاخیر زیادی اومدم البته همتون منو درک میکنید آخه تو این مدت حسابی گرفتار ماریا بودم  یه دو ماهی تقریبا گرفتارش بودم که شبا تا صبح بهش شیر ندم و جدا بخوابونمش شیرش رو تونستم بگیرم وتا صبح بهش ندم ولی نتونستم جداش کنم اگه راهکاری برا جدا کردن دارید خوشحال میشم که راهنماییم کنید ...راستی از این که این مدت به وبلاگ ماریا گلی سر میزدین و نظراتتون رو میذاشتین خیلی  خیلی ممنونم ...
30 خرداد 1393

عزیزم اولین قدمات مبارک!

عروسکم امروز 1سال و 14 روزته که دارم برات مینویسم تقریبا از دو روز پیش از سر جات بلند میشدی و بدون تکیه گاه می ایستادی تا اینکه دیشب که رفته بودیم خونه ی مامان جون یه دفعه شروع کردی به راه رفتن من و بابایی هم هی قربون صدقت میرفتیم و تو رو تشویق میکردیم توهم از ذوق برا خودت دست میزدی و میخندیدی من که از مدتها منتظر این لحظه بودم حسابی ذوق زده شده بودم عزیز دلم دخترکم ! امیدوارم که همیشه سالم باشی و بتونی روی پاهات با قدرت بایستی و راه بری ...
15 ارديبهشت 1393

یکی یه دونه ی مامان تولدت مبارک!!!

١ سال و نه ماه از روزایی که نو در کنارم بودی گذشت نه ماه اول که تو شکمم بودی انتظار اومدنت انقدر شیرین بود که همه ی سختی های ویا  و دل درد و کمر درد رو تحمل میکردم ... این یه سالی هم که قدمای کوچولوت رو تو این دنیا گذاشتی با گریه هات و خنده هات روزای سخت و خوش رو گذروندم ...عزیزم میخوام بهت بگم که اومدنت برام خیلی قشنگ بود نمیخوام برات از فشارا و سختی های این روزا بگم فقط میخوام بهت بگم که تو این روزا هروقت گریه کردی با تمام وجودم با تمام احساسات مادرانه ام سعی کردم که آرومت کنم و هیچوقت نخواستم و نمیخوام که گریت رو ببینم آخه همین که صدای گریه ت به گوشم میرسه دلم ریش ریش میشه و اگه تو خواب باشم یا هر جای خونه که باشم هراسون خودمو ب...
26 فروردين 1393

بوی عید می آید...

به به چه بوی خوبی میاد بوی بهار میاد بوی عید و خونه تکونی و شیرینی درست کردن و هفت سین و ماهی گلی و دید و بازدیدو... از همه مهمتر بوی نزدیک شدن روز تولد تو نازنینم در اولین روز بهار همه ی مشامم رو پر کرده این روزا منو یاد روزای انتظار میندازه روزایی که هر روز لباسای کوچولوتو بیرون میاوردم و بوشون میکردم و میگفتم وای دیگه صبرم سر اومد چقدر دیر میگذره پس کی روز تولدش میشه تو درون بودی و من از بیرون باهات حرف میزدم قربون صدقه ت میرفتم برات شعر و لالایی میخوندم و تو هم ورجه وورجه میکردی ... عروسکم!هنوز هم وقتی به روز تولد و به دنیا اومدنت فکر میکنم اشک توی چشمام جمع میشه و حسرت اون روز رو میخورم که چه زیبا و باشکوه قدم به این دنیا گذاشتی هن...
16 اسفند 1392

عزیز مامانی یازده ماهگیت مبارک!

عزیز دلم یازده ماهگیت هم گذشت و دیگه چیزی به تولدت نمونده خشکلم تو این ماه سومین دندونت هم بیرون اومد اما خیلی سخت اصلا لب به غذا نمیزدی شبا هم تا صبح شیر میخوردی الان هم دندون کناریش تاوله و خیلی اذیتی فقط با استامینافون آروم میشی و میتونی هم غذا بخوری هم بخوابی تو این ماه خیلی خوشمزه تر شدی عاشق این استخر توپی هستی که بابا برات درست کرده تا من بتونم به کارام برسم آخه اصلا حاضر نبودی تنها باشی و همش من رو میخواستی تا ازت هم غافل میشیم میری سراغ میز تلویزیون و مهندسی میکنی بذار ببینم مامانم تو این کشو چی قایم کرده........... ولش کن بابا بذار تا نفهمیده درشو ببندم............. قربونت برم با اون قدمای کوچولوت عزیزم..........
14 اسفند 1392

گل مامانی ده ماهگیت مبارک!!!

عزیز دلم ده ماهگیت هم تموم شد و تو یک ماه دیگه بزرگتر شدی تو این ماه دستت رو به مبل یا میز میگیری و راه میری حسابی هم شیطون شدی خدا نکنه که دستت به یه چیزیی برسه مرتب منو صدامیزنی و میخوای پیشت باشم وقتی هم میافتی رو گریه الناز رو صدا میزنی...      تاتی مامانییییییییییییییییی................................ آخه من چند بار بگم من کلاه دوس ندارم...... اینم آخر و عاقبتش...........................................     اینم یه عکس از من و ماریا خانم در بازار وکیل که ماریا خانم دوست داره تاتی کنه ...             ...
16 بهمن 1392