ماریا جون ماماریا جون ما، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

ماریا بهار زندگی مامانی و بابایی

عزیزم هفت ماهگیت گل باران!

ماشاالله به تو دخمل ناز که مامانت رو حسابی گرفتار خودت کردی طوری که نفهمیدم چطور هفت ماه از زندگیمون گذشت روزا و شبای زیادی گذشت هر روز تو بزگتر میشی و عمر من و بابایی هم بدون اینکه بهش فکر کنیم میگذره این روزا سختی های خودشو داره اما تو خیلی زرنگی آخه هر روز با یه کار جدید و با خنده های قشنگت این خستگی ها رو از تن مون بیرون میبری حالا که هفت ماهه شدی بیشتر از قبل به من و بابایی وابسته شدی طوری که اگه جلوی چشمات نباشیم میزنی زیر گریه. عزیز دلم اطرافیان رو کاملا میشناسی و اگه دیر هم ببینیشون باز هم براشون واکنش نشون میدی بیرون هم که میریم خوشمزه تر میشی غریبه ها که باهات حرف میزنن فورا براشون میخندی اما امان از وقتی که کسی بهت اخم کنه از...
14 آبان 1392

شش ماهگی

عزیز دلم خیلی وقته که نتونستم به وبلاگت سر بزنم و خاطراتت رو ثبت کنم آخه تو این مدت خیلی گرفتارت بودم یه ده روزی هم که مسافرت بودیم و خونه نبودیم اما از شش ماهگیت بگم که واکسن شش ماهگیت خیلی اذیت شدی مدام گریه میکردی آخه جاش درد میکرد تب هم کردی و من هم تاصبح پاشویت میکردم و رو ساعت استامینون می دادم اون شب خیلی شب بدی بود من تا صبح نگران بودم و گریه میکردم آخه بابات پیشمون نبود و من میترسیدم که تبت بالا بره مرتب دمای بدنت رو میگرفتم اما خدا رو شکر بالا تر از ٥/٣٧ نرفت و بعد از سه روز قطع شد آخر شش ماهگی هم با مامان جون رفتیم دکتر و گوشتو سوراخ کردیم بمیرم مادر وقتی گوشتو سوراخ کرد خیلی گریه کردی اما بعدش بهت شی...
14 آبان 1392

آخ جون بازی!

دختر باهوشم به چی نگاه می کنی؟ مامانی این جا هم که 5ماه و 20 روزته و داری تمرین دس دسی میکنی.... ای جانم فدای اون دست خوشمزت بشم... خانمم عافیت باشه!بعد از حمام خیلی سرحالی ها!!!! بالاخره بعد از این همه مدت گرفتاری یه روز جمعه بابایی تونست ما رو ببره تو دامن طبیعت روز خوبی بود خیلی خوش گذشت تو هم خیلی سر کیف بودی و برای خودت بازی میکردی... مامانی به چی نگاه میکنی؟ خسته نباشی دخترم توی این طبیعت در کنار این آب روان زیبا خواب خیلی می چسبه ها ...
25 شهريور 1392

ناز دردونم روزت مبارک!

از روز اول که قدم های نازنینت را در وجودم نهادی دلم را لرزاندی و من دیوانه وار منتظر آمدنت بودم تا اینکه پا به عرصه ی وجود نهادی... و امروزتو را با تمام وجودم می ستایم زیرا که با آمدنت بهترین نام دنیا را به من بخشیدی و من با تو طعم زیبای مادری را چشیدم... دخترم! با تو دانستم که مادر به مانند شمعی ست  که برای زنده ماندن شعله اش میسوزد... نازنینم بهترین روزهای جوانیم را برایت سپری میکنم بی آنکه به گذر عمرم نگاهی بیاندازم به امید فردایی روشن برای تو... ...
18 شهريور 1392

عزیزی الناز تولدت مبارک!!!

عزیز دلم امروز چهاردهمین روز مرداد هست روز تولد الناز اما الناز از ما دوره و پیش ما نیست برای همین من این عکسا رو ازت گرفتم و گذاشتم توی وبلاگت تا الناز تو رو ببینه و تو هم تولدش رو بهش تبریک بگی. اینم یه عکس از الناز خشکلم...خاله قربونت بره عزیز دلم !کاشکی روز تولدت پیشمون بودی...   توی فکلم که بلای تولد عزیزی النازم سی سی بخلم...    عزیزی الناز  تولک ٧ سالگیت مبالک ! من و علوسکام این گل خسکل رو به توتکدیم میکنیم...هوراااااااااااا!             ...
14 شهريور 1392

دخترم پنج ماهگیت گل باران!

دخترم امروز که برات می نویسم  درست پنج ماه و ده روز از اولین روز تولدت می گذره تا امروز هر وقت درد کشیدی من هم با تو درد کشیدم و پا به پات نشستم تا تو رو آروم کنم عزیزم تا امروز خیلی چیزا رو یاد گرفتی اما میدونی  برای من قشنگترین کاری که یاد گرفتی چیه ؟عزیز دلم قشنگترین کارت اینه که به هر کی نگاه میکنی براش می خندی و یه لبخند خیلی خشکل می زنی دخترم امیدوارم که همیشه لبخند به دهان باشی و من هم بتونم خیلی خوب مهربانی و محبت رو به تو یاد بدم ... یکی دیگه از کارایی که توی این ماه یاد گرفتی اینه که دیگه خیلی راحت خودتو کپ میکنی و بعضی وقتا هم که خسته میشی به پشت بر میگردی اوه اوه اینقدر قشنگ حرف میزنی و از خودت سر و صدا در میا...
10 شهريور 1392