شش ماهگی
عزیز دلم خیلی وقته که نتونستم به وبلاگت سر بزنم و خاطراتت رو ثبت کنم آخه تو این مدت خیلی گرفتارت بودم یه ده روزی هم که مسافرت بودیم و خونه نبودیم اما از شش ماهگیت بگم که واکسن شش ماهگیت خیلی اذیت شدی مدام گریه میکردی آخه جاش درد میکرد تب هم کردی و من هم تاصبح پاشویت میکردم و رو ساعت استامینون می دادم اون شب خیلی شب بدی بود من تا صبح نگران بودم و گریه میکردم آخه بابات پیشمون نبود و من میترسیدم که تبت بالا بره مرتب دمای بدنت رو میگرفتم اما خدا رو شکر بالا تر از ٥/٣٧ نرفت و بعد از سه روز قطع شد آخر شش ماهگی هم با مامان جون رفتیم دکتر و گوشتو سوراخ کردیم بمیرم مادر وقتی گوشتو سوراخ کرد خیلی گریه کردی اما بعدش بهت شیر دادم آروم شدی تواین ماه خیلی سریعتر از قبل خودتو کپ میکردی پاهاتو صاف میکردی و میچرخوندی دستاتو میاوردی بالا وهر چی بالای سرت بود میگرفتی به مدت کمی هم بدون کمک میتونستی بشینی.
اینم یه عکس از همون روز اول که گوشتو سوراخ کردیم
اون روز ٥ماه و ٢٧روزت بود من توی آشپز خونه داشتم غذا درست میکردم یه دفعه اومدم بیرون دیدم داری تو رورواکت حرکت میکنی کلی ذوق زده شده بودم فورا تلفن رو برداشتم و به بابایی زنگ زدم و بهش خبر دام اون هم از ته دلش میخندید و ذوق میکرد...
حالا بریم سراغ ماجراهای پسر عمه پدرام و ماریا کوچولو
دخمل دایی بیا با هم دوس باسیم ببین منوووووو دستو بده به من من پسل خوبی ام........
زود باس دیگه مگه با تو نیسم دستو بده به من چرا به من نیدا نمی تنی
به به آخلس دستو گلفتم دخمل خوبی باس گلیه نتن دیگه من کیلی کیلی دوست دالم هااااااا